شجاعت مامور مادر و کودک را از مرگ نجات داد

مأمور پلیس راه آهن جاجرم با مشاهده صحنه غرق شدن زنی به همراه فرزند خردسالش در داخل چاه 10 متری، در کمال ناباوری آنان را از مرگ حتمی نجات داد.
 فارس: مأمور پلیس راه آهن جاجرم با مشاهده صحنه غرق شدن زنی به همراه فرزند خردسالش در داخل چاه 10 متری، در کمال ناباوری آنان را از مرگ حتمی نجات داد.


به گزارش خبرگزاری فارس از بجنورد به نقل از پایگاه اطلاع رسانی پلیس خراسان شمالی، یکی از مأموران پلیس راه آهن جاجرم به نام گروهبان یکم "محسن حسینی"  هنگامی که به محل خدمت خود برای تحویل گرفتن شیفت می‌رفت، صدای زنی که با داد و فریاد تقاضای کمک می‌کرد را شنید.

وی با مشاهده کودک خردسالی که در کنار درب خانه‌ای ایستاده و گریه می‌کرد و نیز فریادهای ملتمسانه زن که هر لحظه شدت پیدا می‌کرد بلافاصله خود را به محل رساند.

حسینی پس از رسیدن به صحنه حادثه زنی را مشاهده کرد که با فریادهای بلند و توسل به ائمه اطهار به همراه کودک 15 ماهه‌ای در داخل چاه 10 متری افتاده بود.

این زن با یک دست دیواره چاه و با دست دیگرش فرزند خردسالش را بغل کرده و تا کمر در فاضلاب فرو رفته بود به نحویی که هر لحظه احتمال غرق شدن وی می‌رفت؛ این مامور پلیس راه آهن با شهامت و سرعت عمل مثال زدنی اقدام به بیرون آوردن مادر و فرزند از داخل چاه فاضلاب کرد و آنان را از مرگ حتمی نجات داد.

پس از بیرون آوردن مادر و فرزند از داخل چاه فاضلاب و رساندن آنان به درب منزل توسط این مأمور پلیس وظیفه شناس و شجاع، ناگهان باقیمانده دهانه چاه نیز فروکش کرد.

زن جوان پس از نجات از این حادثه در حالی که به شدت ترسیده بود و گریه می‌کرد درباره جزئیات حادثه گفت: هنگامی که به همراه دو فرزند خردسال 15 ماهه و 30 ماهه‌ام قصد رفتن به داخل خانه را داشتم ناگهان دهانه چاه فاضلاب جلوی درب منزل نشست کرد و من و فرزند 15 ماهه‌ام را به داخل چاه 10 متری کشاند.

وعده وزارت بهداشت به دهقان فداکار

ریزعلی خواجوی و همسرش در حال حاضر دچار مشکل آب مروارید هستند و همسرش از عارضه دیسک کمر رنج می برد.

بنابر اعلام روابط عمومی وزارت بهداشت، ریزعلی خواجوی (دهقان فداکار) و خانواده اش تحت مراقبتهای پزشکی قرار می گیرند.

 به گزارش آتی نیوزبه نقل از مهر، با هماهنگی مدیر روابط عمومی وزارت بهداشت، مسئول واحد مددکاری روابط عمومی وزارت بهداشت و مدیر روابط عمومی و رابط مددکاری دانشگاه علوم پزشکی البرز روز گذشته در منزل ریزعلی خواجوی (دهقان فداکار) واقع در کرج حضور یافتند و ضمن عیادت از وی مشکلات درمانی او و خانواده اش را مورد بررسی قرار دادند.

ریزعلی خواجوی و همسرش در حال حاضر دچار مشکل آب مروارید هستند و همسرش از عارضه دیسک کمر رنج می برد.

بنابراین گزارش، با پیگیریهای تیم اعزامی از سوی روابط عمومی وزارت بهداشت، مقرر شد یکی از بیمارستانهای دانشگاه علوم پزشکی البرز که در محل زندگی آنهاست، تمامی مراحل درمان و مداوای آنها را به عهده بگیرد و در صورت لزوم، مداوای چشم آنها در بیمارستان فارابی تهران انجام شود.
 
ریزعلی خواجوی نام‌آشنای همه ایرانیان است و داستان فداکاری وی، سالها در کتابهای سال سوم دبستان منتشر می‌شد. فداکاری که در یک شب سرد سال 1341 جان صدها نفر از مسافران قطار را نجات داد و به رغم کتک خوردن آن شب، همیشه از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگی اش یاد می‌کند.

تحریک افکار عمومی علیه ورزشکار زن تازه مسلمان شده ایرانی + عکس

درددل های یک ورزشکار با قاصد
تحریک افکار عمومی علیه ورزشکار زن تازه مسلمان شده ایرانی + عکس
"متاسفانه آقای "ج چ" و یک کارشناس دو و میدانی به نام "ح" در رسانه‌ها بارها علیه همسر من جوسازی می‌کنند و می‌گویند چرا این خانم که اصالتا خارجی است باید به عنوان نماینده ایران در مسابقات شرکت کند؟!"
به گزارش خبرنگار ورزشی قاصد، لیلا رجبی قهرمان پرتاب وزنه بلاروس بود که مقام سوم اروپا را هم در اختیار داشت و بعد از ازدواج با پیمان رجبی یکی از ورزشکاران دو و میدانی ایرانی مسلمان شد و حتی تابعیت ایرانی گرفت و در مسابقات آسیایی در بخش بانوان نیز مدال برنز برای ایران گرفت.

لیلا رجبی که اکنون فرصت کسب سهمیه المپیک را هم دارد از شرایط حاضر بر رسانه‌های ایران در بخش دو و میدانی راضی نیست.

همسر این خانم ورزشکار در گفت و گوبا خبرنگار ورزشی قاصد گفت: متاسفانه  آقای "ج چ" و یک کارشناس دو و میدانی به نام "ح" در رسانه‌ها بارها علیه همسر من جوسازی می‌کنند و می‌گویند چرا این خانم که اصالتا خارجی است باید به عنوان نماینده ایران در مسابقات شرکت کند؟!



وی افزود: در حالیکه خود آنها نیز می‌دانند همسرم بهتر از تمامی ورزشکاران زن ایرانی است و او شانس کسب سهمیه المپیک هم دارد و از خیلی از بانوان دیگر دو میدانی کار بهتر فارسی می‌داند و حرف می‌زند ضمن اینکه او مسلمان شده و تابعیت ایرانی گرفته که به کشورمان کمک کند اما انگار این مسئله به مذاق خیلی ‌ها خوش نمی‌آید!

همسر خانم رجبی تاکید کرد: چون همسرم در باند این افراد نیست مدام برایش حاشیه سازی می‌کنند و تلاش می‌کنند نظر افکار عمومی را به او عوض کنند.

امیدواریم حب و بغض ها در ورزش ایران جایش را به شایسته سالاری بدهد تا فقط دلمان را به تک مدال رشته های تکراری خوش نکنیم. 

خلبانی که با یک فرود، قهرمان ملی شد

شهبازی، خلبانی که توانست جان 113 مسافر و کادر پرواز را نجات دهد، اولین بار در گفت‌وگویی گلایه کرد که هنوز تشویق نشده ام، ممکن است دو ماه حقوق هم نگیرم؛ چون باید علت این سانحه مشخص شود. ولی ده روز بعد، کاپیتان شهبازی بی تقصیر شناخته شد و به کابین پرواز برگشت. این چنین شد که مسئولان، به فکر افتادند از خلبان فرود بدون چرخ تقدیر شود.
کد خبر: ۲۰۲۹۴۹
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۰ - ۱۵:۳۶
فرود پرسر و صدای بوئینگ بدون چرخ در مهرآباد، باعث شد بارها از هوشنگ شهبازی تقدیر شود.

به گزارش «خبر آنلاین»، روزانه هزاران هواپیما در سراسر جهان از باند فرودگاه، پرواز می کنند و به زمین می نشینند. اما در این میان، جرات و شهامت خلبانی که بتواند هواپیمای چموش خود را بدون چرخ روی زمین بنشاند، باعث می شود او تبدیل به یک قهرمان ملی شود.

این سرگذشت هوشنگ شهبازی است. خلبانی که توانست بوئینگ 35 ساله خود را بدون اینکه چرخهای دماغه اش باز شود، روی باند فرود آورد و باعث شد از رئیس جمهور و رئیس مجلس گرفته تا وزیر راه و بنیاد شهید و برخی سازمانهای دیگر، برای او مجلس تقدیر و تشکر بگیرند.
ماجرا از زمانی آغاز شد خبری درباره فرود هواپیمای بدون چرخ، رسانه خبر دادند. همه از خود می پرسیدند چه کسی هواپیمای بدون چرخ را فرود آورد؟

شهبازی، خلبانی که توانست جان 113 مسافر و کادر پرواز را نجات دهد، اولین بار در گفت‌وگو با خبرآنلاین، گلایه کرد که هنوز تشویق نشده ام، ممکن است دو ماه حقوق هم نگیرم؛ چون باید علت این سانحه مشخص شود.

ولی ده روز بعد، کاپیتان شهبازی بی تقصیر شناخته شد و به کابین پرواز برگشت.
این چنین شد که مسئولان، به فکر افتادند از خلبان فرود بدون چرخ تقدیر شود.

 
 تمبر یادبود خلبان شهبازی که شرکت پست منتشر کرده است

اما اولین مراسم را وزیر راه و شهرسازی گرفت تا در نشستی به همراه انتقاد از تحریمها در فرود اضطراری هوا، کشورهایی مقصرند که قطعات یدکی این وسیله نقلیه را مشمول تحریم قرار داده اند و باعث شده اند جان مسافران خطوط هوایی، به مویی بند شود.

نیکزاد، وزیر راه و شهرسازی در این مراسم از تقدیر رئیس جمهور نیز خبر داد و گفت: «برای رعایت سلسله مراتب، قبل از وزیر، رئیس جمهور از خلبان این پرواز تشکر می کند و همچنین کمیسیون عمران مجلس نیز در جای خود، به تقدیر از کاپیتان شهبازی خواهند پرداخت.»

وزیر همچنین با اشاره به نقش تحریمها و تجهیزات فرسوده در چنین سوانحی، گفت: «دشمن بویی از انسانیت و شرافت نبرده است که چنین تحریم‌هایی را بر این صنعت که هیچ ارتباطی با مسائل سیاسی و نظامی ندارد، اعمال کرده است. برای همین باید تحریم ناجوانمردانه را دور بزنیم.»

وی با خطاب قرار دادن کاپیتان شهبازی، از او قدردانی کرد و به کشورهای تحریم کننده ایران گفت: «در تاریخ نام کسانی که با ناجوانمردی مسائل سیاسی را با مسائل صنفی و نظامی می‌آمیزند ماندگار خواهد بود.»

هر چه بود، عده ای، نفس به آسودگی کشیدند که  بالاخره نیکزاد از کاپیتان شهبازی تقدیر کرد. عده ای هم منتظر ماندند تا بقیه مسئولان هم دست و آستین بالا بزنند و کاری کنند کارستان.
این چنین شد که رئیس مجلس نیز شهبازی و تیم پروازی آن فرود به یادماندنی را دعوت کرد و مراسم تقدیر از خلبان و کادر پرواز بوئینگ 727 با حضور رییس مجلس رقم خورد.

چیزی که عیان است، شهبازی 55 ساله، یک شبه به اینجا نرسید. او 7 سال به عنوان مهندس پرواز در ایران ایر خدمت می کرد و پس از آن نیز 11 سال، کمک خلبان بود تا توانست سکان هواپیما را به دست بگیرد و کشورهای پهناور را زیر بال پرنده آهنی اش طی کند.

گزارش تصویری / زندگی پرمشقت کارگر معلول رضا کیکاج نژاد

گزارش تصویری / زندگی پرمشقت کارگر معلول رضا کیکاج نژاد

 
رضا کیکاج نژاد، کارگر شرکت سامان محیط که کار تولید آسفالت و اجرای رویه جاده‌ها را به کارفرمایی سینا گلزاری برعهده داشت هنگامی که در حال تخلیه آسفالت‌ها در محل مورد نظر بود به علت شکم دادگی سیم‌های برق ۳۳ هزار ولت کنار جاده ناگهان اتاقک کامیون به برق فشار قوی کنار جاده اتصالی می‌کند، لرزشی سخت او را در بر می‌گیرد و فشار برق گرفتگی منجر به قطع شدن دست و پای وی می شود.

عکس / شهاب شهابی

منبع :http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=1452697

فداکاری چهار ​جوان ​تهرانی

چهار جوان نمی‌دانستند با تعقیب و گریز شبانه و فداکاری‌ای که نشان می‌دهند جان مردی را از یک جنایت نجات خواهند داد یا خود بخاطر رانندگی‌های خطرناک دچار سانحه خواهند شد.
روزنامه ایران نوشت:

عقربه‌ها ساعت 2 بامداد چهارشنبه 6 مهر ماه را نشان می‌داد که ناگهان فریاد مردی وحشت‌زده در برابر آپاراتی شبانه‌روزی‌ای حوالی آریاشهر سکوت را شکست.

رهگذران اندک دیدند که مردی با دو دست محکم باربند یک تاکسی سمند را چسبیده و راننده بی‌رحمانه پا روی پدال گاز می‌فشارد و با حرکات زیگزاگ سعی دارد مرد آویزان را به گوشه‌ای پرتاب کند.

چند خیابانی نگذشته‌اند که ناگهان گروهی وانت‌سوار با دیدن این صحنه هولناک که هر لحظه و ثانیه امکان مرگ مرد آویزان وجود داشت نتوانستند بی‌تفاوت از کنارش بگذرند، نگران به تعقیب سمند گریزان پرداختند.

چهار جوان نمی‌دانستند با تعقیب و گریز شبانه و فداکاری‌ای که نشان می‌دهند جان مردی را از یک جنایت نجات خواهند داد یا خود بخاطر رانندگی‌های خطرناک دچار سانحه خواهند شد.

دو خودرو در خیابان‌های اصلی و فرعی با فاصله زیادی در حرکت بودند، دزد تاکسی وقتی می‌دید وانت پیکان خیلی عقب افتاده است گاهی ترمزهای ناگهانی می‌کرد تا مرد آویزان باربند را رها کند اما مرد هر چه توان داشت به پنجه‌هایش داده بود و فریاد زنان کمک می‌خواست.

دو خودرو به میدان آزادی رسیدند، 4 جوان با فریادهایشان راننده تاکسی را همراهی می‌کردند، دزد به سمت جنوب شهر می‌راند و بی‌رحمانه سعی داشت حتی (با سرعت‌بالا) از دست طعمه‌اش خلاص شود.

راننده پیکان وانت می‌دانست قدرت مانور و سرعت خودرویش فاصله زیادی با قابلیت‌های تاکسی دارد اما 4 جوان هم قسم شده بودند تا راننده تاکسی را نجات دهند و با وجود اینکه فاصله‌ای با حادثه‌های در کمین نداشتند می‌خواستند این تراژدی، پایان خوشی داشته باشد.

تاکسی وارد کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرک ولیعصر شد تا در پس دیوارها خود را از دید 4 جوان فداکار گم کند، دزد آنجا را مانند کف دست می‌شناخت اما نمی‌دانست سماجت تعقیب‌کنندگان حتی تا داخل مخفیگاهش تمامی ندارد.

وقتی دزد تاکسی در یکی از کوچه‌ها پا روی ترمز گذاشت و صدای جیغ لاستیک‌ها فضای سکوت را به هم ریخت، سریع از پشت فرمان پایین پرید و به سمت راننده تاکسی حمله کرد و وی را به باد کتک گرفت.

با پیچیدن وانت پیکان داخل کوچه تاریک همه جا روشن شد و دزد تاکسی ناباورانه با دیدن مردان خشمگین که هنوز فریاد می‌زدند به سمت تاکسی دوید اما ترمز قفل کرده بود.

دزد چاره‌ای جز فرار نداشت و به داخل کوچه‌ای خزید و هنوز وارد خانه‌ای نشده بود که 4 جوان عصبانی او را دیدند و ...

راننده تاکسی با جسارت و فداکاری 4 پسر جوان نجات یافت، این گروه بخاطر سرعت زیاد وانت پیکان و حرکات مارپیچ آن برخی اندام‌هایشان زخمی شده بود اما با دستگیری دزد تاکسی همه شاد بودند.

شاید دیدن این صحنه‌ها هر کسی را به یاد جنایت میدان کاج بیندازد که رهگذران بی‌تفاوت به تماشای مرگ یک پسر نشستند و اگر این چهار جوان نیز بی‌تفاوت بودند شاید پدر خانواده‌ای قربانی جنایتی می‌شد و ...

محمد خسروجردی که تا لبه پرتگاه مرگ پیش رفته است، می‌گوید باور نداشت زنده بماند و مدام چهره مهربان همسر و 4 بچه‌اش در برابر دیدگانش رژه می‌رفتند و اگر محکم باربند تاکسی‌اش را چسبیده بود تنها نگران خانواده‌اش بود و ...

راننده تاکسی در شیفت شب هستم. آن شب وحشتناک پیش از رفتن به محل کار برای تنظیم باد لاستیک‌های خودرو‌ام به آپاراتی شبانه‌روزی در پایین‌تر از میدان آریا شهر رفتم.

دزد را پیش از حرکت تاکسی ندیده بودی؟

چون داشتم با کارگری که باد لاستیک‌ها را تنظیم می‌کرد صحبت می‌کردم او را ندیدم، اصلاً تصور نمی‌کردم یک دزد به این اندازه جسور بوده باشد. وقتی صدای بسته شدن در خودروام را شنیدم دیدن یک مرد غریبه پشت فرمان من را شوکه کرد، او خونسردانه فرمان را چرخاند و خواست حرکت کند.

در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید
ادامه نوشته

ایرانی که هواپیما را بدون چرخ فرود آورد که بود؟

خلبان هوشنگ شهبازی، مرد 55 ساله خلبان بسیار با مهارت تا آخرین لحظه دماغه رو بالا نگاه داشت... این کار هر خلبان نیست
میانه ای، قهرمان فرود بوئینگ بدون چرخ است. او در گفتگو با خبرآنلاین، لحظه به لحظه فرود در پرواز 743 مسکو به تهران را تشریح کرد که در ادامه می خوانید.

کاپیتان شهبازی، چرا زمانی که از مسکو بلند شدید، متوجه نشدید چرخها نقص دارد؟

زمان تیک آف (بلند شدن) این مشکل و نقص مشخص نمی شود. آنجا چرخها باز بود و ما روی زمین مسکو بودیم، طبیعتا چرخها را بعد از بلند شدن هواپیما از زمین می بندیم. پرواز ایران ایر از مسکو به تهران، به دلیل قوانین بین المللی دارای دو گروه ناوبری هواپیما بود. چون هر گروه باید ساعات خاص و محدودی را در روز پرواز کند. دو گروه خلبان و کمک خلبان و کمک مهندس در این پرواز بود. گروه اول، صبح از مهرآباد به فرودگاه امام خمینی رفت، بعد از آنجا به مسکو پرواز کرد. بعد از سوار شدن مسافران، ما گروه دوم بودیم که از مسکو به تهران پریدیم. پرواز بدون هیچ مشکلی در ارتفاع 37 هزار پایی حدود 3ساعت و نیم انجام شد.

پس شما هنگام فرود متوجه شدید چرخهای دماغه هواپیما باز نمی شود؟

برای درخواست کم کردن ارتفاع لازم است مسایلی را در هواپیما رعایت کنیم. زمانی که شروع کنیم کارهای فرود را روی فرودگاه امام انجام دهیم، از خلبان بغل دستم درخواست کردم چرخها را پایین بدهد، آنجا بود که متوجه شدیم چرخهای دماغه هواپیما پایین نیامد. ما نشستن را فراموش کردیم و درخواست کردیم برای رفع نقص به آسمان ساوه برویم.

چرا آسمان ساوه؟

معمولا برای هر پروازی که به مشکل بر می خورد، اطراف فرودگاه، هواپیما مجبور می شود از خط پروازی خارج شود تا اشکال را برطرف کند و برگردد برای فرود. ما از خط فرود فرودگاه امام خارج شدیم و بالای رود شور نزدیک ساوه رفتیم، آنجا دستورالعمل های کارخانه سازنده را برای بازشدن چرخ دماغه سه چهار بار انجام می دادیم. وقتی به نتیجه نرسیدیم، درخواست کردم مهرآباد بنشینم.

چرا مهرآباد؟ چرا در همان فرودگاه امام ننشستید؟

همین را برج مراقبت مهرآباد پرسید. گفتم فرودگاه امام یک باند فعال بیشتر ندارد و در صورتی که ما فرود اضطراری داشته باشیم باند بسته خواهد شد و لاجرم تمام پروازهای بین المللی ما تغییر مسیر می دادند. این برای آبروی کشور ما خوب نیست که با بسته شدن یک باند، فرودگاه از کار بیفتد. از طرف دیگر احتمال داشت خدای نکرده هواپیما آتش بگیرد و اگر بنزین آتش می گرفت، اوضاع کاملا از کنترل خارج می شد. در مهرآباد کمکهای پزشکی و آتش نشانی، زودتر و راحتتر در دسترس قرار می گرفت.

مگر این امکانات در فرودگاه امام نبود؟

قطعا بود، ولی من مطمئن نبودم کمکهای پزشکی و آتش نشانی به موقع برسد، چون بعد مسافت هم مطرح بود. من بایستی به فکر مسافران باشم، هر کاری لازم است باید انجام بدهم مسافران آسیب نبینند.

و فرود آمدید؟

نه به این سادگی که می گویید یا در فیلم می بینید. خوشبختی من این بود در آن پرواز معلم خلبانهای دیگر حضور داشتند. با لطف خدا و وجود آنها من توانستم این کار را کنم. دوستانی مانند استاد رستگارفر معلم خلبان، عقدایی معلم خلبان و خلبان قربانپور کمک زیادی به فرود کردند.

برگردیم به موضوع باز نشدن چرخها، آیا این هواپیما قبلا هم دچار مشکل شده بود؟

به هیچ عنوان، در چندین پرواز قبلی هیچ مشکلی در چرخ دماغه این هواپیما نبود. پرواز قبلی هم پرواز مسکو بود و ما مشکلی نداشتیم. البته علت اشکال را از قسمت فنی باید بپرسید. درست است مهندس مکانیک هستم ولی از لحاظ تخصصی نمی توانم بگویم این اشکال چه بود.

سن هواپیما بوئینگ 727 که مجبور به فرود شد، چند سال است؟

فکر می کنم از سال 1976 وارد ایران ایر شده.

و همین موضوع یا قطعات مستهلک باعث مشکل نشد؟

عرض کردم نمی دانم. این را از بخش فنی باید بپرسید.

برمی گردیم به لحظه فرود. احتمال حادثه، مانند سوختن هواپیما و شعله ور شدن بنزین چقدر بود؟

همیشه این احتمال در فرودهای اضطراری هست. وقتی از تهران درخواست کردم روی مهرآباد بنشینم، روی آسمان کهریزک، چند دقیقه ای پرواز کردم تا بقیه سوخت اضافه هواپیما را بسوزاندم. این به نفع مسافران در سانحه احتمال است. میزان سوخت در هواپیما، حساب و کتاب دارد، بنزین پرواز مسکو به تهران حساب می شود و احتمال می دهیم اگر باند بسته بود تا اصفهان برویم و نیم ساعت هم برای پریدن روی اصفهان بنزین ذخیره می کنیم و علاوه بر تمام این سوختها، باید ده درصد کل بنزین را هم باید در باک داشته باشیم. همه اینها برنامه ریزی آموزش خلبان موجود است.

پس مطمئن بودید بنزین اضافه در باک نیست؟

بله، وقتی درجه سوخت را کنترل کردم، با مسافران صحبت کردم و وضعیت را توضیح دادم. همه اتمام حجتها را با همه اعضای تیم پرواز انجام دادم و دستور آمادگی برای تخلیه به مهمانداران دادم. به طور کلی در هر سانحه و اشکال که خلبان احساس کند، دستور تخلیه سریع می دهد، در عرض 30 ثانیه توسط مهمانداران، سرسره های اضطراری باز می شود تا همه به سرعت بیرون بروند، وگرنه می سوزند. به همکاران گفتم هر وقت این علامت- که زنگ خاصی است- را شنیدید، بلافاصله درها را باز کنید. سرسره های نجات بعد از باز شدن درها پایین می پرند و مردم می توانند خارج شوند.

نقش مهمانداران در این فرود چه بود؟

شاید مردم ندادند که وظیفه اصلی مهمانداران، کمک به مسافران در حالت اضطراری است تا جانشان را نجات دهند. مهماندار، وقتی بیکار است می تواند سرویس دهد، ولی وظیفه اصلی اش هدایت سریع مسافران به بیرون در موقع اضطرار است.

و نشستید؟

من بعد از اینکه اجازه گرفتم بنشینم، کارهای کارخانه سازنده را به دقت انجام دادم و چرخهای اصلی را به آرامی روی زمین گذاشتم.

بله، ما هم در فیلم دیدیم که چقدر هواپیما آرام و راحت روی زمین نشست.

باید من را در آن لحظه می دیدید چقدر دارم عرق می ریزم و چه هیجانی دارم که هواپیما ناگهان آتش نگیرد و از باند بیرون نرود. کنترلی روی هواپیما نداشتم. هواپیما وقتی روی هوا می پرد، قابل کنترل است. هر چه سرعت کمتر می شد، دماغه سنگینتر می شود. وقتی روی باند می نشیند، با فرمان می شود آن را کنترل کرد، ولی این فرمان هم روی چرخهای دماغه کنترل دارد. در فرود ما هم اصلا چرخها باز نشده بود. برای همین، هر لحظه ممکن بود هواپیما از باند منحرف شود و به جایی برخورد کند. روی حرکت آن، کنترلی نداشتم. تنها کنترلی که داشتم اختلاف ترمز روی پای چپ و راست بود. چون هواپیما، دو پدال ترمز دارد. از اختلاف این دو ترمز استفاده کردم تا هواپیما از باند منحرف نشود.

و مشکلی بعد از فرود و توقف پیش نیامد؟

شکر خدا، دماغه آتش نگرفت. دماغه بسیار سرخ شده بود. آتش نشانی سریع وارد باند شد و با آب، دماغه را خنک کرد. مسافرها هم به موقع از هواپیما و از طریق سرسره ها پایین آمدند و به فرودگاه رفتند. خوشبختانه تیمهای امدادی در فرودگاه بسیار آماده بودند و همه پیش بینیها انجام شده بود و مسافران جانشان حفظ شد.

تاکنون با کسی که این تجربه را داشته، گفتگو کرده اید؟

این تجربه بسیار کم است. من هم تجربه نداشتم، ولی آموزش لازم را دیده بودم. تصور نمی کردم کنترل هواپیما اینقدر بدون فرمان و چرخ، مشکل باشد.

از آن روز که پرواز دیگری نداشته اید؟

قانونی وجود دارد که هر خلبان هر سانحه یا حادثه تا اطلاع ثانوی اجازه پرواز ندارد، چه کار خوب انجام داده باشد یا بد. همه این گزارشها خوانده شود، مصاحبه ها و بررسیها انجام شود و اگر تشخیص دادند کسی مقصر است تنبیه می شود، هر کسی مقصر نباشد دوباره به سر کار می رود. من هم طبق این قانون الان در خانه ام و کار نرفته ام.

این مرخصی اجباری، با حقوق است؟

نه، کسانی که منتظر بازگشت به کار هستند حقوقشان از بین می رود. یعنی ممکن است دو ماه حقوق نگیریم.

فکر می کردم تشویق شده اید؟

تا حالا نشده ام ولی قرار است بررسیها انجام شود تا ببینم چه تصمیمی گرفته می شود.

وقتی وارد خانه شدید، خانمتان می دانست؟

بله، وقتی برگشتم خانه به خانمم گفتم صندوق صدقاتت درست کار کرد و خراب نبود. او همیشه موقع پروازهای من، صدقه می دهد.
خوشبختانه با همراهي خوب ميهمانداران پرواز، شاهد اتفاق خاص و حادثه به لحاظ استرس ميان مسافران نبوديم و همه چيز به‌خير گذشت. فرود آمدن آنقدر خوب بود كه مسافران نفهميدند كه به زمين نشسته‌ايم و بعد از اينكه متوجه شدند فرود آمده‌ايم، شروع كردند به سوت و دست زدن، در حالي كه هنوز كار تمام نشده بود، البته تمام شد و به‌خير گذشت.

سرگذشت یک زندگی تکان‌دهنده/رضا دیگر نمی‌خندد، بیایید یاری‌اش کنیم

سرگذشت یک زندگی تکان‌دهنده/
رضا دیگر نمی‌خندد، بیایید یاری‌اش کنیم
همه چیز از آخرین روز از اولین ماه سال 88 شروع شد، رضا کیکاج نژاد، کارگر شرکت سامان محیط که کار تولید آسفالت و اجرای رویه جاده‌ها را به کارفرمایی سینا گلزاری برعهده داشت هنگامی که در حال تخلیه آسفالت‌ها در محل مورد نظر بود به علت شکم دادگی سیم‌های برق 33 هزار ولت کنار جاده ناگهان اتاقک کامیون به برق فشار قوی کنار جاده اتصالی می‌کند، لرزشی سخت او را در بر می‌گیرد و بر اثر شدت فشار برق گرفتگی به میان جاده پرتاب می‌شود...
سلامت نیوز : همه چیز از آخرین روز از اولین ماه سال 88 شروع شد، رضا کیکاج نژاد،  کارگر شرکت  سامان محیط که کار تولید آسفالت و اجرای رویه جاده‌ها را به کارفرمایی سینا گلزاری برعهده داشت هنگامی که  در حال تخلیه آسفالت‌ها در محل مورد نظر بود به علت شکم دادگی سیم‌های برق 33 هزار ولت کنار جاده  ناگهان اتاقک کامیون به برق فشار قوی کنار جاده اتصالی می‌کند،  لرزشی سخت او را در بر می‌گیرد و بر اثر شدت فشار برق گرفتگی به میان جاده پرتاب می‌شود.

چشمانش را در بیمارستان اندیمشک باز می‌کند، آنجا ماندگار نمی‌شود و به بیمارستان طالقانی اهواز منتقلش می‌کنند و بعد از سه روز او را با پزشک و پرستار و با هواپیما به بیمارستان سوانح سوختگی امام موسی کاظم(ع) اصفهان منتقل می‌شود.



رضا کیکاج نژاد بارها و بارها در این بیمارستان تحت عمل‌های مختلف جراحی قرار گرفت، در این اعمال جراحی که برای قطع اندام‌ها و ترمیم حفره‌های عمیقی که  درست به شکل قرینه در زیر بغل‌ها، پهلوها،  زیر زانوها و سمت کلیه‌ها او ایجاد شده بود حداقل ده بار بیهوشی عمومی را تجربه کرد و بعد از آن نیز برای شتسشو و کنترل عفونت اندام‌های تحتانی یک بیهوشی دیگر را نیز تجربه کرد، ساعد دستان راست و چپش و پای راست و چپ او قطع شد تا او زنده بماند.










اما کاش این ماجرای تلخ به همین جا ختم می‌شود، غم  سنگین چشم‌های رضا کیکاج نه از نداشتن دست و پا که از نامهربانی‌های عدالت است.

دل او که در کوچه پس کوچه‌های انتهای خیابان سینای اندیمشک به همراه همسر مهربان و دو فرزندش زندگی مستاجری را می‌گذارنند در آن ایام سخت، خوش بود به دیه‌ای که قرار بود بر طبق حکم دادگاه که  اداره برق  و رضا کیکاج نژاد را هرکدام به میزان سی درصد و کارفرما را به میزان 40 درصد مقصر این حادثه اعلام کرده بود به او و خانواده‌اش تعلق بگیرد.



اما شرکتی که رضا سلامتی‌اش را در آن از دست داد به حکم اعتراض کرد و با پیگیری‌های فراوانی که کرد، بعد از دو سال از گذشتحادثه و زمانی که هر دو طرف، یعنی کارفرما و همچنین اداره برق نواقص خود را برطرف نموده‌اند،  رضا کیکاج  100 درصد مقصر شناخته ‌شد.



همسر رضای 31 ساله فرهنگی است ، او فداکارانه در این دو سال هم پرستار همسرش بود و هم نان آور خانواده‌، این همسر مهربان می‌گوید برای خودم هیچ نمی‌خواهم تنها امیدم و تلاشم این است که همسرم روی پای خود بایستد.

تلاش همسر و پدر رضا تهیه هزینه پروتزهایی است که شاید با وجود آنها بتوانند بار دیگر لبخند را بر لبان همسر و فرزند خود ببینند، اما افسوس....

هنگامی که خواستم از رضا کیکاج عکس بگیرم به جای مسئولین خجالت کشیدم و در دل هزار بار آرزو کردم که روزی این همسر و پدر را با لبانی خندان و ایستاده بر دو پا هرچند مصنوعی باشد ببینم،  مگر نمی‌شود من و شما هر کدام به سهم خود کمکی کنیم برای التیام این زخم عمیق که هزینه ای بالغ بر 100 میلیون تومان دارد، شاید دوباره رضا بخندند با همت هموطنان ما...

دوستان عزیزی که مایل به کمک هستند از طریق پرداخت الکترونیکی بانک پارسیان (http://www.parsian-bank.com/ )میتوانند به شماره کارت : 5894631203295555 بانک رفاه به نام رضا کیکاج نژاد اقدام کنند.




گزارش و عکس : احمد عامری - اهواز

«فیش نخوامه، پول ره بیرن هدن این بیچاره ها»

علیرضا قلی زاده در مطلبی با عنوان درس انسانیت در سایت «شمال فردا» نوشت:

روز گذشته برای انجام کاری به شعبه مرکزی بانکی در یکی از شهرهای مازندران رفته و در صف انتظار ایستاده بودم.به ناگاه متوجه صدای مردی شدم که به زبان محلی به مسئول باجه می گفت:من خوامه مردم وسه که تلویزیون نشون دینه کمک هاکنم (من می خواهم برای مردمی که تلویزیون نشان می دهد کمک کنم)

متصدی باجه هم در جواب این مردگفت:منظور شما را متوجه نمی شوم.اینجا برای افراد مختلف کمک جمع می کنیم.در هر حال باید فیش بانکی پر کنی و مرد هم در پاسخ گفت:ندومه همینایی که تلویزیون گنه قحطی وشون کشور دله بیومه (نمی دانم همین هایی که تلویزیون می گوید در کشورشان قحطی آمده است)

از روی کنجکاوی نگاهم را به سوی صاحب صدا دوختم.مردی را دیدم که سن او بالای پنجاه سال را نشان می داد با لباس هایی مندرس که دستان ضخیم و صورت آفتاب خورده اش گویای اهل کار و تلاش بودن او بود.بیشتر از همه دمپایی آبی رنگ از رو رفته اش بود که در همان نگاه اول خود را بر دیدگان بیننده می نشاند.

چون باجه شلوغ بود و مطمئن بودم که مسئول صندوق بیشتر از این پاسخگو نخواهد بود از همین رو و همچنین به دلیل کنجکاوی شخصی ام از این مرد پرسیدم آیا منظورتان مردم سومالی هستند ؟

و او جواب داد :اره(بله) و ادامه داد:سواد ندارمه که بخوام فیش پر هکنم (من سواد ندارم که بخواهم فیش پر کنم)
و اصلا" فیش نخوامه فقط پول ره بیرن هدن این بیچاره های وسه (اصلا" فیش نمی خواهم فقط پول مرا بگیرن و بدهند برای این بیچاره ها)

در حال گفتن این جمله دست در جیب خود برد و ۵ عدد دو هزار تومانی از پول خود را که به نظر می رسید کل پول بیشتر از بیست هزار تومان نیست را در آوره و به سمت مسئول باجه داد.

من هم بخاطر اینکه بتوانم سر صحبت را با او باز کنم و از طرفی فیش بانکی را هم برای او پر کنم از او پرسیدم چقدر می خواهی واریز کنی و او گفت ده هزار تومان.

مجددا از وی پرسیدم نام واریز کننده را چه بنویسم که او جواب داد مه اسمه ناخوانه بنویسی.من فیش نخامه(اسم مرا نمی خواهد بنویسی و من فیش نمی خواهم)

بعد از اینکه کار بانکی ام تمام شد در بیرون از بانک ایستادم تا این شخص را ببینم.در حالیکه خستگی ناشی از کار روزانه و آن ظاهر به ظاهر ساده اما بزرگ منش و لباس های مندرس او دوباره جلوه گر دیدگانم بود با نگاهم او را تعقیب کردم تا آنکه او در آن سوی خیابان سوار تاکسی شد و رفت و من ماندم و انسانیت این مرد که حداقل ظاهرش و مخصوصا" دستان پینه بسته و صورت آفتاب سوخته اش نشان می داد که شاید او خود به همین پول بیشتر احتیاج داشت .اما براحتی از آن گذشت تا درس انسانیت را من و امثال من از او یاد بگیریم.

نگاهي به زندگي سيدمحمد صمصام، پيرمرد شوخ اصفهاني

نگاهي به زندگي سيدمحمد صمصام، پيرمرد شوخ اصفهاني

 

فردي رند كه ظاهری غلط‌انداز دارد و تظاهر به ديوانگي مي‌كند. عالِمي كه گويي نمي‌خواهد ديگران ـ يا لااقل همه‌ي ديگران ـ‌ متوجه عالم‌بودنش شوند. دانايي كه خود را به ناداني مي‌زند. و مخاطب، خصوصاً مخاطب ناآشنا، در مواجهه با او تكليف‌اش روشن نيست

در اصفهان، به‌سختي مي‌شود قهوه‌خانه‌اي يافت كه قاب عكسي از او بالاي سرِ قهوه‌چي نباشد؛ حتي حالا كه هرازگاهي يك مغازه‌ي قديمي با چند تخته‌ي چوبي و سفره‌ي قلمكار و مخطه، تبديل مي‌شوند به قهوه‌خانه‌ و سفره‌خانه‌ي سنتي و پاطوق جواناني كه ساعت‌ها از روزشان به شنيدن قل‌قلِ قليان و پروخالی‌کردن سینه‌هاشان از دود آن مي‌گذرد. معمولاً هم عكسِ قاب‌ها يكي است؛ هماني كه در آن پيرمرد، عمامه‌ي سبزي بر سر دارد و كتي قهوه‌اي بر تن، لبه‌ي تختي روي يك پتوي پشميِ آبي نشسته و سريِ چوبيِ قليان بر لب و كمر لوله‌ي قرمزش در دست، به دوربين خيره شده است. اين عكس، حكم يك‌جور هويت صنفي دارد براي قهوه‌چي‌ها و سفره‌دارهاي اصفهاني كه بودنش حتي از جواز كسب شهرداري هم براي يك قهوه‌خانه مهم‌تر است. مثل يك شجره‌نامه كه انتساب‌شان را به يك خاندان، به يك مجموعه افراد، به يك هويت، گواهي مي‌دهد براي ديگران، براي غريبه‌ها، و مايه‌ي فخر و مباهات است براي دارنده‌اش.  

اما اين فقط قهوه‌چي‌هاي شهر نيستند كه علاقه‌شان به پيرمرد را به رخ مي‌كشند. توي بازارِ شهر، يك سر كه بگرداني، هر گوشه، بي‌بروبرگرد عكسي از پيرمرد را مي‌بيني كه روي ديوار كارگاه قلم‌زني يا مس‌گري يا بالاي دخل يك مغازه‌ي گزفروشيی یا عطاری یا هرچه، جا خوش كرده. در اغلب عكس‌ها هم پيرمرد يا دارد قليان مي‌كشد يا سوارِ اسب‌اش است.

سيدمحمد صمصام، مشهور به «بهلول اصفهان»، جزيي از حافظه‌ي تاريخي مردم شهر اصفهان است؛ از چهار پنج دهه‌ي پيش تا امروز. صمصام در سال 1290 شمسی در محله‌ی صراف‌های اصفهان و در خانواده‌ای از سادات موسوی معروف به قلم‌زن اصفهانی متولد شد و در آبان 1359 در اثر سانحه‌ی تصادف از دنیا رفت.

براي يك غريبه، روبه‌روشدن با شخصيتِ صمصام كار آساني نيست. او جزو همان گروهي از افراد است كه در داستان‌هاي عاميانه و حكايت‌هاي مردمي، نه فقط در فرهنگ مردم ما، بلكه در ديگر فرهنگ‌ها هم، نمونه‌هاي فراواني مي‌شود ازشان سراغ گرفت. كليشه‌ي شخصيتي فردي رند كه ظاهری غلط‌انداز دارد و تظاهر به ديوانگي مي‌كند. عالِمي كه گويي نمي‌خواهد ديگران ـ يا لااقل همه‌ي ديگران ـ‌ متوجه عالم‌بودنش شوند. دانايي كه خود را به ناداني مي‌زند. و مخاطب، خصوصاً مخاطب ناآشنا، در مواجهه با او تكليف‌اش روشن نيست. ممكن است بتواند حدس بزند كه پشتِ اين تظاهرِ عامدانه، يك رنديِ عالمانه است. اما هميشه نمي‌تواند اين حدس‌اش را به يقين مبدل كند يا آن را به ديگران منتقل سازد. و همين برگ برنده‌ي شخصيت مورد بحث ماست. شخصيتي كه نمي‌دانيم دقيقاً چه بايد بناميم‌اش و تناقض‌هايي كه در ظاهرش نمايان است، مانع مي‌شود كه بتوانيم يك نام يا صفت مشخص بر آن بنهيم. در برخي منابع از اين افراد با عنوان «عقلاء المجانين» يا «فرزانگان ديوانه‌نما» تعبير شده است.

*

در فرهنگ اسلامي، نمونه‌ي معروف و شاخص‌ اين شخصيت، ابووُهيب بن عمرو بن مغيره است كه همه او را به نام «بهلول» ـ در لغت به معناي مردِ خنده‌رو و ساده‌دل ـ‌ مي‌شناسند. بهلول، ظاهراً‌ مردي معاصرِ هارون‌الرشيد ـ خليفه‌ي عباسي ـ و از شيعيان اهل‌بيت بوده كه در عين بهره‌مندي از علم، خود را به ديوانگي زده و در كوچه‌هاي بغداد هم‌بازي كودكان شده بود. اما در همان عالمِ جنون، گاه رندانه سخنان نغزي بر زبان مي‌آورد كه بر مخاطب تأثير عميق مي‌گذاشت. مشهور است كه بهلول به توصيه‌ي امام‌كاظم(ع) و براي درامان‌ماندن از گزند حكومت عباسي ديوانگي پیشه کرده بود.

در تاريخ و بیش از آن در ‌فرهنگ شفاهي و عاميانه‌ي مردم، حكايات بسياري از بهلول و شخصيت‌هاي ديگر مشابه او نقل مي‌شود. سيدمحمد صمصام، پيرمرد اصفهاني بذله‌گوي بحث ما هم از جمله‌ي همين افراد است. در حكايت‌هايي كه از زندگي عقلاي مجنون، از بهلول تا صمصام، نقل مي‌شود، برخي ويژگي‌هاي مشترك وجود دارد كه نخ تسبيح اتصال اين افراد به هم و شكل‌گيري يك شخصيت (تيپ) است.

مهم‌ترين ويژگي اين شخصيت‌ها همين است كه سخناني بر زبان مي‌آورند كه ديگران از بيان‌شان به‌هردليل از جمله محدوديت شرايط اجتماعي و سياسي ناتوان‌اند. گو آن‌كه ديوانه‌گي حكم پوششي را براي اين افراد دارد كه از يك‌سو به آن‌ها در بيان برخي حقايق ممنوعه و انتقادهاي صريح آزادي مي‌دهد و از سوي ديگر حفاظي مي‌سازد كه ايشان را از مؤاخذه يا مجازات به‌جهت بيان آن حقايق و انتقادها مي‌رهاند. بااين‌اوصاف مي‌توان گفت فرزانگان ديوانه‌نما، محصول مجموعه‌ي شرايط سياسي، اجتماعي و فرهنگي زمانه‌ي خود اند. شرايطي كه به آنان اجازه نمي‌دهد هم بفهمند و هم ديگران بدانند كه ايشان مي‌فهمند. براي همين خود را به ديوانه‌گي مي‌زنند تا به نوعي از خود سلب مسئوليت نمايند و حاشيه‌اي امن براي انتقادات خود فراهم آورند. طبعاً هرچه شرايط سياسي و اجتماعي بسته‌تر و آزادي‌ها محدودتر باشد، و عقلا نتوانند به بيان عقايد خود بپردازند،‌ فضا براي ظهور فرزانگان ديوانه‌نما فراهم‌تر مي‌شود.

اگر در عصر خفقان عباسي، بهلول به توصيه‌ي امام‌ هفتم، رداي مجانين بر تن كرد، در دوران معاصر ما و در خفقان حكومت پهلوي هم صمصام روش مشابهي گزيد. صمصام از آن دسته عرفايي نبود كه از مردم و اجتماع دوري گزينند و خلوت سجاده‌شان را به حضور در جامعه ترجيح دهند. او در متن مردم مي‌زيست و نمي‌توانست نسبت به شرايط نامطلوب سياسي ـ اجتماعي عصر خود بي‌تفاوت باشد. ديوانه‌نمايي و مطایبه سنگر خوبي بود براي او تا آن‌چه ديگران جرأت برزبان‌راندن‌اش را نداشتند، بيان كند. بي‌محاباي مقام و موقعيت صاحب‌منصبان مخاطبش. صمصام در اين انتقادات بيش از هر چيز به‌جهت وضعيت فرهنگي جامعه‌ي پيش از انقلاب و گسترش فساد و بي‌بندوباري، مسئولين حكومتي را مورد انتقاد قرار مي‌داد. حكايت‌هاي بسياري از انتقادات سياسي و عتاب و خطاب‌هايش به مسئولين وقت نقل مي‌شود كه شنيدني است.

از جمله نقل می‌کنند که روزی طبق شیوه‌ی معمول‌اش بدون دعوت قبلی و به‌صورت سرزده به مجلس روضه‌ی مهمی که مقامات و مسئولین شهر از جمله استاندار و فرماندار وقت و رییس ساواک اصفهان هم در آن حضور داشتند، وارد می‌شود و بالای منبر می‌رود و می‌گوید: «دیروز علوفه‌ی اسبم تمام شده بود. هرچه توی شهر دنبال جو گشتم تا بدهم بخورد، گیرم نیامد. گشتم و گشتم. خیابان چهارسوق، چهارباغ، پل فلزی، خلاصه هرجا رفتم مغازه‌ها بسته بودم. تا رسیدم به محله‌ی جلفا. دیدم یک مغازه باز است. رفتم دیدم شیشه‌هایی گذاشته‌اند بیرون مغازه و می‌فروشند. پرسیدم این‌ها چیه؟ گفتند آبجو. گفتم علفی، جویی، گندمی، چیزی ندارید، بدهم این حیوان زبان‌بسته بخورد؟ گفتند نه. فقط آبجو داریم. گفتم عیبی ندارد. کمی آبجو بدهید به این حیوان. آوردند و گذاشتند جلوی دهانش. حیوان اول یک بویی کشید و بعد سرش را بلند کرد و تکان داد. هر کار کردیم نخورد که نخورد. هرچه اصرار کردم فایده‌ای نداشت. آخرش عصبانی شدم گفتم: حیوان! اصلاً تو می‌دانی این چیه؟ این چیزی است که استاندار می‌خورد، فرماندار می‌خورد، رییس شهربانی می‌خورد، همه‌ی رییس رؤسای کشور می‌خورند. یکهو دیدم تا اسم استاندار آمد، حیوان شروع کرد به خوردن آبجو.»

قصه که به این‌جا می‌رسد گویا استاندار وقت به‌شدت عصبانی شده و ‌بلند می‌شود که از مجلس بیرون برود، اما صمصام با زرنگی ادامه می‌دهد: «آقای استاندار! تشریف داشته باشید. خاتمه‌ی منبر است و می‌خواهم برای اعلاحضرت آریامهر دعا کنم.» با این حرف، استاندار مجبور می‌شود بماند. صمصام هم بلند می‌گوید: «خدایا! ده‌سال از عمر جناب مستطاب آقای استاندار کم کن و به عمر شاهنشاه آریامهر بیفزا!»

در آن زمان، بیان چنین سخنانی از زبان یک فرد معمولی یا یک منبری دیگر، عواقب بسیار سختی را به‌دنبال داشت. اما در ‌بیش‌تر مواقع، زبان تیز و حاضرجوابی و رندی صمصام در کنار دیوانه‌نمایی مانع از برخورد دستگاه‌های امنیتی و نظامی رژیم با او می‌شد. و اگر چنین موقعیتی هم پیش می‌آمد، صمصام با زیرکی از آن می‌گریخت. به‌عنوان مثال مشهور است که پس از واقعه‌ی 15 خرداد 42 و فضای رعب و وحشتی که در جامعه ایجاد شده بود، روزی صمصام طبق روال معمول خود وارد یکی از مجالس روضه‌ی بزرگ شهر شد و روی منبر رفت و گفت: «من صد دفعه به این سید [امام‌خمینی] گفتم پا روی دُمِ سگ نگذار! ولی قبول نکرد که نکرد. و گرفتار شد.» این را می‌گوید و بلافاصله از منبر پایین می‌آید. مأموران ساواک می‌روند سراغش و می‌خواهند بازداشتش کنند، ولی او می‌گوید من تنها با اسبم می‌آیم. آن‌ها هم که می‌بینند حریف او نمی‌شوند، می‌پذیرند و صمصام سوار بر اسبش به اداره‌ی ساواک مراجعه می‌کند. در اتاق بازجویی، بازجو از او می‌پرسد «چرا به اعلاحضرت توهین کردی؟» صمصام باانکار می‌پرسد «چه توهینی؟» بازجو می‌گوید «همین که گفتی به خمینی گفته‌ام پا روی دم سگ نگذارد.» صمصام پوزخندی می‌زند و می‌گوید «استغفرالله! مگر اعلاحضرت سگ است که شما چنین برداشتی کرده‌اید؟» بازجو که چنین می‌بیند دستور می‌دهد صد ضربه شلاق به صمصام بزنند. صمصام ولی خود را از تک‌وتا نمی‌اندازد و می‌گوید «بله. بزنید. من مستحق این ضربه‌ها هستم. چون عالمِ بی‌عمل بوده‌ام. به دیگران امر و نهی می‌کردم، بدون آن‌که خودم به حرف خودم عمل کنم.» می‌پرسند «چه‌طور؟» می‌گوید «همین که به سید گفتم پا روی دم سگ نگذارد، ولی خودم گذاشتم!»     

باز نقل می‌کنند که یک‌سال در محرم، صمصام روی منبر مقتل سوزناکی برای مردم می‌خواند و در آخر می‌گوید: «ای جماعت! متأسفانه امسال کسی برای امام‌حسین تعزیه برگزار نمی‌کند. به‌جایش می‌خواستند تعزیه‌ی آدم و حوا اجرا کنند. پیداکردن حوا که کاری نداشت؛ اما هرچه گشتند، آدم پیدا نشد. هی گشتند و گشتند و گشتند. به کاخ نیاوران رفتند، آدم پیدا نکردند! به کاخ سعدآباد رفتند، آدم پیدا نکردند! به دفتر نخست‌وزیری رفتند، آدم پیدا نشد که نشد! هرجا رفتند، اثری از آدم نبود! خلاصه به سراغ من آمدند، ولی من هم وقت نداشتم!» 

*

ويژگي مشترك ديگر فرازنگان ديوانه‌نما، همین بذله‌گويي، حاضرجوابی و زبان طنزشان است. اين ويژگي هم باز به اقتضاي فضاي بسته‌ي جامعه مربوط است. زبانِ طنز، در شرايطي كه آزادي بيان محدود است، كاربرد بيش‌تري مي‌يابد. طنز و اقسام آن براي گوينده امكاني فراهم مي‌آورد كه يك سخن را هم بگويد و هم نگويد. طنز، با لطايف الحيل، زمختي و سختيِ انتقاد را مي‌گيرد و منعطف‌اش مي‌سازد. جوري كه تحمل‌اش براي شنونده‌ي صاحب قدرت راحت‌تر شود يا لااقل كم‌تر خشم‌اش را برانگيزاند. از سوي ديگر به‌موازات صاحبان قدرت و مكنت، ديگر مخاطبِ فرزانگان ديوانه‌نما مردم اند؛ و مردم زبان طنز را بهتر مي‌فهمند و مي‌پسندند.

حاضرجوابی‌ها و مطايبه‌هاي صمصام هنوز هم در خاطره‌ها باقي‌ است. چهره‌اي كه مردم شهر از او در ياد دارند، پيرمردِ بشاش و اهل كنايه‌اي است كه حتي موقعيت‌هاي كاملاً جدي و سخت را مي‌تواند با يك ظريفه تلطيف كرده و جدي‌ترين حرف‌ها را به طنز‌ترين زبان‌ها بيان كند. آن‌هم در شهري چون اصفهان كه زبان طنز و كنايه، در محاورات روزمره‌ي خرد و كلانِ مردمش جاري و ساري است. پای ثابت طنزهاي صمصام، اسب سفيدش است كه هميشه و هرجا هم‌راه‌اش بوده و در موقعيت‌هاي بسيار، خود دست‌مايه‌اي براي طنزپردازي‌هاي او بوده است. طنزهاي صمصام، به اقتضاي موقعيت، گاه گزنده بوده و گاه التيام‌بخش. اما درهرحال پشت زبان طنزش، درصدد رساندن حرفي و پيامي بوده است.

نقل می‌کنند که روزی صمصام سوار بر اسبش در حال عبور از خیابان چهارباغ بوده است و وارد منطقه‌ی ورود ممنوع می‌شود. سرباز شهربانی که ایشان را می‌شناخته جلو می‌رود و با قاطعیت خطاب به او می‌گوید که نباید وارد آن منطقه شود. صمصام هم همان‌طور که به راهش ادامه می‌داده، دم اسبش را بالا می‌زند و می‌گوید «اگر خیلی نارحتی، پلاک اسبم را بردار و به مافوقت گزارش کن!»

*

سومين ويژگي مشترك فرزانگان ديوانه‌نما مردم‌داری ایشان است. فرزانگان ديوانه‌نما، به‌معناي دقيق كلمه مردمی اند. صبح و شب‌شان در كوچه و بازار مي‌گذرد. با اقشار مختلف مردم هم‌سفره اند. با كوچك و بزرگ و غني و فقير نشست و برخاست‌ مي‌كنند و در غم‌ها و غصه‌ها و خنده‌ها و شادي‌هاشان شريك اند. خصوصاً‌ با فرودستان بيش‌تر مي‌جوشند. درعين فرزانگي، ديوانه‌نمايي مانع از آن مي‌شود كه مردم آنان را برتر از خود بپندارند. بسا كه به‌عكس بسياري از مردم، خصوصاً‌ جوان‌ترها، ايشان را ديوانگان فرزانه‌نما مي‌شمرند تا فرزانگان ديوانه‌نما. و همين براي ايشان فرصت مغتنمي است كه بيش‌تر و بيش‌تر با اجتماع و دردها و رنج‌ها و كاستي‌هاي زندگي مردم آشنا و نزديك شوند و بتوانند به كنج‌ها و گوشه‌هايي از زندگي مردم سرك بكشند كه هيچ عالم و حاكمي راه به ‌آن‌جا ندارد. همين است كه در حد وسع خود مي‌كوشند به درد مردم برسند و گرهي از كارشان بگشايند.

اين ويژگي هم در صمصام به‌شكل برجسته‌اي وجود دارد. ازجمله خصايصي كه صمصام را در ياد مردم اصفهان ماندگار كرده، اشتغال او به كارهاي خير و دست‌گيري از مستمندان است. صمصام اين كار را به شيوه‌ي خاص خود و در قالب همان طنازي‌ها و تظاهرها انجام مي‌داده است. مانند آن‌که هرکجا منبر می‌رفته، گاه در حین مجلس و همان روی منبر،  از صاحب مجلس می‌خواسته که پولی بابت منبر در خورجینش بگذارد! حكايت‌هاي بسياري از اقدامات خيريه‌ي صمصام نقل مي‌كنند. اين‌كه او چه‌گونه با همان بذله‌گويي و نكته‌سنجي و گاه مچ‌گيري‌هاي خاص خود،‌ از فلان مسئول مملكتي يا فرد متمول يا تاجر سرشناس پولي ستانده و آن را مخفيانه خرج يتيم‌ها و فقراي شهر كرده است. نه فقط متمولين، بلكه بسياري از آن‌ها كه دست‌شان به دهان‌شان مي‌رسيده و مي‌دانسته‌اند كه صمصام اين پول‌ها را خرج چه مي‌كند، هر وقت سر راه‌شان قرار مي‌گرفته، پولي نذر او مي‌كردند تا از طرف ايشان خرجِ امور خير كند.

یکی از اهالی اصفهان نقل می‌کند که روزی به منزل صمصام رفته بودم. دیدم ایشان مشغول شکستن مقداری بادام است. حین صحبت، شکستن بادام‌ها تمام شد و او هر بادام را برمی‌داشت، نوکش را می‌کند و به دهان می‌گذاشت و مابقی را درون کیسه‌ای می‌ریخت. کنجکاو شدم که دلیل این کار چیست؟ پرسیدم. گفت این بادام‌ها قرار است به تعدادی بچه‌ی صغیر برسد. با خودم گفتم در زمان بی‌کاری، آن‌ها را مغز کنم. بعد فکر کردم نکند یکی از این بادام‌ها تلخ باشد و کام بچه یتیمی را تلخ کند. این است که آن‌ها را می‌چشم تا مبادا تلخ باشند.»  

*

ويژگي ديگر برخي فرزانگان ديوانه‌نما، صاحب‌كرامت‌بودن‌شان است. اين‌كه مردم ايشان را داراي قدرت برتر مي‌دانستند كه مي‌توانند به اذن خدا دست به اقداماتي فراتر از قدرت طبيعي انسان‌هاي معمولي بزنند. كساني كه نفس‌شان حق است، دست‌شان شفاست، و دعاشان مستجاب. فرزانگان ديوانه‌نما، موقعيتي متناقض در ديده‌ي مردم دارند؛ يك زمان به‌جهت ديوانه‌نمايي و حرف‌ها و رفتارهاي غريب‌شان سوژه‌ي خنده و سرگرمي مردم اند، يك زمان معلم تذكردهنده‌اي كه به‌گاه لزوم از تنبيه هم ابا نمي‌كند، و يك زمان هم حلال مشكل و گشاينده‌ي گرهي كه در زندگي‌شان افتاده. اين موقعيت متناقضي است كه آنان خود براي خود گزيده‌اند.

حكايات بسياري از كرامات صمصام در افواه مردم نقل مي‌شود. كراماتي كه خصوصاً با عنايت به انتسابش به خاندان سادات، ارج و قرب بالايي در نظر مردم داشتند. هنوز هم كم نيستند كساني كه براي رفع حاجت‌شان نذرِ صمصام مي‌كنند.‌

ازجمله نقل شده است كه یک روز صمصام به مغازه‌ی نجاری یکی از دوستانش به نام مشهدی عباس می‌رود و از او سهم فقرا را طلب می‌کند. او هم مقداری پول از شاگردش قرض می‌کند و به وی می‌دهد. صمصام از مشهدی عباس می‌خواهد فردای آن روز به خانه‌اش برود. او نیز می‌رود. صمصام یک خورجین پر از بسته‌های تقسیم‌شده‌ی گوشت قربانی را پشت اسبش می‌گذارد و به مشهدی عباس می‌گوید هم‌راه اسب برود و دمِ هر خانه‌ای که اسب ایستاد، یک بسته از گوشت‌ها را به صاحب آن خانه تحویل دهد. مشهدی عباس، متعجب و حیران، به دنبال اسب راه می‌افتد. اسب به مناطق فقیرنشین شهر می‌رود و در فواصل متفاوت، مقابل خانه‌هایی می‌ایستد. مشهدی عباس طبق مأموریتی که صمصام برعهده‌اش گذاشته بوده، بسته‌های گوشت را تحویل صاحبان خانه‌ها می‌دهد و پس از اتمام بسته‌ها، به منزل صمصام برمی‌گردد. همین که مقابل در خانه می‌رسند، صمصام از داخل خانه با صدای بلند می‌گوید «عباس‌آقا! سهم خودت را هم از خورجین بردار و برو!» مشهدی عباس پاسخ می‌دهد «آقا! همه‌ی گوشت‌ها را تقسیم کردیم. دیگر چیزی نمانده». صمصام باز می‌گوید «به شما می‌گویم سهمت داخل خورجین است. آن را بردار!» مشهدی عباس با تعجب دست داخل خورجین می‌کند و می‌بیند یک بسته گوشت در آن است. آن را برمی‌دارد و به خانه‌اش می‌رود. 

هم‌ترين ويژگي اين شخصيت‌ها همين است كه سخناني بر زبان مي‌آورند كه ديگران از بيان‌شان به‌هردليل از جمله محدوديت شرايط اجتماعي و سياسي ناتوان‌اند. گو آن‌كه ديوانه‌گي حكم پوششي را براي اين افراد دارد كه از يك‌سو به آن‌ها در بيان برخي حقايق ممنوعه و انتقادهاي صريح آزادي مي‌دهد و از سوي ديگر حفاظي مي‌سازد كه ايشان را از مؤاخذه يا مجازات به‌جهت بيان آن حقايق و انتقادها مي‌رهاند.

 فرزانگان ديوانه‌نما، از زمره‌ي مردمي‌ترين و محبوب‌ترين شخصيت‌هايي‌اند كه كمابيش در هر شهر و ديار نشاني ازيشان مي‌توان جست. شخصيت‌هايي كه شايد در اسناد رسمي چندان نام‌شان نباشد، اما در لوح ذهن مردم عادي نام و يادشان نقشي ماناست. در زمان حيات، مونس و هم‌راه هميشه‌گي مردم اند و پس از مرگ هم خاطره‌شان تا سال‌ها و قرن‌ها در ذهن آنان باقي مي‌ماند و سينه به سينه به آيندگان منتقل مي‌شود.   

این حکم در مورد صمصام هم به‌خوبی صادق است. بسياري از مردمِ اصفهان، هنوز كه هنوز است در گپ و گفت‌هاي دوستانه‌شان، خاطر‌ات او را براي هم بازگو مي‌كنند. با يادآوري شوخي‌هايش مي‌خندند؛ هر شبِ جمعه، اگر كاري براي‌شان پيش نيايد، مي‌روند «تخت فولاد»، تکیه‌ی بروجردی، سرِ قبرش و با تكه‌سنگي چند ضربه به قبرش مي‌زنند و زير لب فاتحه‌اي مي‌خوانند؛ و براي رفع حاجات‌شان نذر او مي‌كنند؛ حلوا، كاچي، شله‌زرد، كيك يزدي، خرما، گز، نُقل، شكلات، هرچه.

صمصام، با اين‌كه بيش از سه دهه از مرگش مي‌گذرد، براي خيلي از مردم شهر هنوز زنده است. هنوز با اسبش از كوچه‌ها و گذرها رد مي‌شود و با عابران و كسبه خوش‌وبش مي‌كند. هنوز به خانه‌ي بچه‌يتيم‌ها و فقيرها سرك مي‌كشد. و هنوز از نفسِ حق‌اش كار مي‌آيد.

 

منتشرشده در همشهری داستان. شماره مرداد ۱۳۹۰. با کمی تغییرات.

 منابع:

کتاب «غبارروبی از چهره‌ی صمصام». به کوشش مجید هوشنگی (کاظمی). قم: عطر یاس، 1388  /  کتاب «تخت فولاد اصفهان». سیداحمد عقیلی. اصفهان: سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان، 1389 /  سی‌دی «افلاکیان». محصول شهرداری اصفهان / مصاحبه‌ی حضوری با آقای حاج محمدعلی مهرانی، 31/2/1390. 

پدر و مادر پنج قلوها، ديگر خسته شده اند

وعده ها داده بودند و البته در هفته ها و ماههاي اول تا حدودي هم وضع بد نبود؛ از جمله يك آپارتمان در مجتمعي سازماني كه بهتر از خانه استيجاري با غرولند صاحبخانه تلقي مي شد.
ایرنا: حالا يك سال و چهارماه و دوازده روز از تولد وروجك هاي دماوندي مي گذرد؛ شيطان و بازيگوش؛ آنقدر كه روزي چند نوبت مادرشان را به گريه مي اندازند.

روز چهارشنبه اين هفته تصميم گرفتيم سري به پنج قلوها ، يعني فاطمه ، زهرا، عليرضا ، حسن و حسين بزنيم ، فرزندان راحله خانم علمي (24 ساله) و آقا مجيد درتومي (28 ساله). آنها حالا پس از حدود 18 ماه از تولد بچه ها واقعا خسته شده اند. به يادشان مي آيد كه در روزهاي اول همه دوره شان كرده بودند؛ خبرنگاران رسانه ها و مسوولان محلي، حتي'مهرداد بذرپاش' رييس وقت سازمان ملي جوانان.

خانم علمي از تمام مردم شريف و خيري كه تاكنون از آنان حمايت كرده اند قدرداني و درخواست كرد در صورتي كه هريك از شهروندان خواستار كمك به آنان هستند، كمك هاي نقدي خود را به شماره كارت 6273531060057623 بانك تجارت ' به نام راحله علمي' واريز نمايند.

اكنون اين خانواده نيازمند حمايت مسوولان و شهروندان هستند تا با اين حمايت ها شرايط سخت و دشوارشان اندكي تخفيف يابد.
در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید...
ادامه نوشته